سـه گاو ابلـه
میگویند در چمنزاری دور از دهکده، سه گاو و یک شیر با هم زندگی میکردند.
یکی از گاوها حـنایی بـود، یکی سـیاه و دیگری سـفید با این که شب و روز شـیر به فکـر
خوردن گاوها بود؛ ولی چون آنها سه گاو بودند، او جرات نمیکرد به سراغشان برود و شکارشان کند. این بود که خوب فکر کرد تا راهی پیدا کند.روزی از روزها، گاو سفید برای خوردن علـف تازه، از جمـع دوسـتان خـود دور شـد. شـیر
رو به گاو سیاه و حنایی کرد و گفت: «این گاو سـفید رنگ
است. اگر گذر یکی از مـردم ده به این جا بیفتـد، رنـگ
سفید او همه را متوجه خود خواهد کرد و خانه امن ما به
دست دشمن خواهد افتاد و یکی از ما زنده نخواهیم ماند.
بهتر است من این گاو سفید را بکشم و هر سه ما با خیالی
آسوده در اینجا زندگی کنیم.»